۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

نا هموار

بر ناهمواری های همواره ای
که سر سیلان نگاهم تا چشم های توست
سیل آسا می بارم
گریه ، می خورم ، می خوابم ، می خواهم
بر ،
در ،
خاطرم خواهی ماند
سیراب
زیر زیر آب

کجایی؟
دارم میرم...
اشک هایم را می میرم
روبروی اشتیاقم که می گویی می روم

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

بلبشوی کوچه تک طبقه


نوشتن پیش از آغاز یک روز بدون سر چقدر بی فایده و عبث است. آیزاک! اسم قشنگی بود برای آهنگساز یهودی. کوچکترین لایه های صدا حتی درساخته هایش حس دختر بچه پیش از مرگ را داشت. تکرار آن همه کلمه به طور مداوم در همه این سالها حتی در
حضور سردش چیزی جز تحقیر یک لایه رسوب گرفته از سطح مرداب نبود. خشک تر از آنچه بر سرش آمده بود.
بوی تعفن برانگیز تخم مرغ آب پز مخصوصا بعد از اینکه درون آب جوش پوسته اش می شکافد تا هوای درونش
آزاد و محتویات مرده اش بیرون ریزد،کمی برایش آزاردهنده بود. رقصندگان زیبای مو مشکی کوچه دوران طفولیت
را،هر چه سعی می کنم به خاطر نمی آورم. اما دخترک خپل پا کوتاه با موهای زنگ زده که مرد از مردن پرنده
کوچکش در قفس، خوب در یادم است. اینکه چه آمد بر سر خواهر هم زاد کمی قد بلندترش را مطمئن نیستم اما
مادر از سرطان مرد. هرچند پیش از سرطان هنگامی که تراشیدند موهای بلند زنانه اش را برای شکافتن قسمتی از
جمجمه که شاید درمان شود از بیماری که مرد در جا. نه از سرطان که از درد ریزش موهای زیبایش
آن بدن سنگین بد منظره با پستان های روی شکم از کجا داشت آن موهای زیبای زنانه را. نانوای یک چشم ترسناک
که می پخت نانهای نصف شده. شلوار گشاد سیاه می پوشید. آخرین باری که دیدمش غرق در خون در طول کوچه می دوید .
دیگر ندیدمش. هر چه قدر گریستم به حال گربه جذامی محل که یک چشمش اندازه مشت دست تورم کرده بود،
مرد چلاق پیش از مردن همسر سرطانی اش،از تیر چراغ برق حلق آویزش کرد. دروغ همان چیزیست که پدر گفت تا خیالم از بابت نجات گربه فلک زده راحت باشد. دروغ برایش ارمغان سختی آورد. مرد چلاقی نبود جز خود نفرت بر انگیزش که از پنکه سقفی حلق آویزش کند.
تنها باری که سر گور خاک گرفته اش رفتم تاریخ مرگش را برای مقبره گربه چال شده در اتاقم یادداشت کردم.
از هر وری با آیزاک به این تاریخ مجهول ستیز نگاه می کنم چیزی دستگیرم نمی شود. تمام بار غمگین این کوه
سوالات بی جواب مانند جنازه پسرکی که در کودکی نا خود آگاه کشتمش روی ستون فقراتم سنگینی می کند.
همانگونه که تخم مرغ هوایش را آزاد می کند تا مردگی اش را زنده کند،پیش از وارد شدن به معده سحرآمیز
منتظر می مانم تا دردهای لال شده ام واگویه کند عذاب مرده اش را برای شنونده بی گوشی که لااقل نمی شنود و
لبخند می زند !